سید شهیدان اهل قلم

                شهید سید مرتضی آوینی  

 

 

+ نوشته شده در  یکشنبه دوم مرداد ۱۳۹۰ساعت 19:55  توسط نظري  | 
 

                                                                             

+ نوشته شده در  شنبه یکم مرداد ۱۳۹۰ساعت 19:9  توسط نظري  | 

 از شهيدآويني

 

شهید ابراهيم اصغرزاده يكي از جوانان خوش قريحه در عرصه سينماي ايران بود كه

در فرصت محدود زندگي حرفه‌اي خود، آثاري خوب بجا گذاشت. آنچه در پي مي‌آيد

نگاهي دارد به چگونگي آشنايي اش با شهيد آويني كه حاوي نكات جالبي است

كه نگاه متفاوت وي را با بسياري از سينماگران دوران حيات خود نشان مي‌دهد.

 

 آشنايي با آويني

سال 68 دانشجوي سينما بودم كه آقاي حاتمي كيا براي بازي در فيلم مهاجر از من

دعوت كرد. آن زمان حاتمي كيا تازه فيلم ديده‌بان را تمام كرده بود و در واقع اولين

فيلم حرفه‌اي او بود. از سيد مرتضي آويني هم، فقط اسمي شنيده بوديم. تا زماني

كه براي فيلم مهاجر ما را دعوت كردند. زمان اكرن فيلم ديده‌بان بود كه آقا مرتضي

براي مصاحبه با ايشان به دفتر آقاي حاتمي كيا آمد و ايشان هم ما را معرفي كرد به

آقا مرتضي كه "اين‌ها بازيگرهاي فيلم من هستند، اين نقش فلاني است، اين نقش

فلاني است... " و مراهم معرفي كرد به عنوان بازيگر نقش محمود در فيلم مهاجر،

فيلم نامه را قبلا خواند بود و همه شخصيت‌ها را مي‌شناخت. يك مقدار دقت كرد در

چهره و لبخندي زد، و بعد به من اشاره كرد كه "تو وقتي آمدي دانشگاه به سينما

علاقه‌مند شدي يا به سينما علاقه داشتي كه آمدي دانشگاه؟ " گفتم: "كدام يكيش

بهتر است؟ " گفت: "همون كه تو انتخاب كرده‌اي بهتره. " گفتم "من به سينما علاقه

داشتم، آمدم دانشگاه " گفت: "خوب، از حالا به تو يك كاري مي‌سپاريم " گفتم:

"چي؟ " گفت: "پشت صحنه‌هاي معمول ازاين فيلم مهاجر براي ما بنويس. كاري هم

به پشت صحنه‌هاي معمول سينمايي نداشته باش. به‌عنوان يك بچه‌اي كه تو جنگ

هم بوده يك پشت صحنه بنويس " گفتم: "من اصلا تا حالا پشت صحنه ننوشته‌ام.

اولين كار حرفه‌اي من توي عالم سينما است. و دست به قلمي راجع به اين چيزها

ندارم،خبرنگاري و كار سينمايي نكرده‌ام. " گفت: "درست مي شه. تو بنويس. "

گفتم: "باشه ".

اواسط فيلم‌برداري بود كه از همين مجله سوره پيغام آوردند كه آقاي آويني با تو كار

دارد. رفتم. گفت: "چي شد آن پشت صحنه؟ " من تصور نمي‌كردم كه آن پيشنهادي

كه داده آن‌قدر جدي است و بعد از اين مدت يادش است، كه ما را بخواهد و بگويد كه

خوب، چه كار كرده‌اي. گفتم: "باشه مي‌نويسم، كارهايي كرده‌ام. " در حالي كه

ننوشته بودم. فقط ميدانم شبانه تا ساعت 2و3 نصف شب رفتم و هرچه خاطرات

گذشته بود را جمع آوري كردم، در يك مقطع زماني آن را پرداخت كردم و در هفت،

هشت صفحه به او دادم.باور هم نمي‌كردم كه اصلا پشت صحنه خوبي شده باشد.

ولي نمي‌دانم چه اتفاقي افتاد كه بدون ويراستاري خاصي آن را چاپ كردند و در

مجله سوره همان زمان چاپ شد. اين اولين آشنايي تقريبا جدي براي من و آقا

مرتضي بود كه رودررو و در اطاق خودش صحبت كردم و مطلبي برايش نوشتم. البته

براي مجله سوره آخرين مطلبي بود كه نوشتم. چون اصلا اهل نوشتن نبودم.

 دعوتي از همه

تهيه كننده فيلم مهاجر، حوزه هنري بود و يادم هست كه يكي از مسؤليت‌هاي

ايشان هم مسئوليت واحد تلويزيوني حوزه هنري بود، استود يوي صداي حوزه، كنار

واحد توليد بود و شايد هر روز، همكاران همديگر را مي‌ديدند و سلام عليكي هم

داشتند. عمدتا گفت‌و‌گوها درحد احوال پرسي بود از فيلم چه خبر؛ چه كار مي‌كنيد

بيايد واحد توليد فيلم حوزه فيلم بسازيد؛ وهمين دعوت‌هاي معمولي كه همه از

همديگر دارند. آقاي آويني هم مستثني نبود؛ ولي من در واقع در همان جا احساس

مي‌كردم كه آقا مرتضي يك كمي- كه چه عرض كنم، خيلي، با ديگران فرق مي‌كند.

چون در عرصه كار توليدات يا در هر عرصه‌اي كه جنبه تجاري وجود داشته باشد

رقابتي وجود دارد كه سالم‌ترين آدم‌ها سعي مي‌كنند كارها را خودشان بگيرند و

ديگران كمتر بهره ببرند. حالا كار نداريم كه بعضي‌ها هم علاقه‌مندند كاري كنند كه

اصلاً كاري سراغ ديگران نيايد. ولي يادم هست آقا مرتضي براي كار كردن از همه

دعوت مي‌كرد و به اين فكر نمي‌كرد كه اين شخص چقدر كار بلد است يا اصولاً دست

مزدش چه‌قدر است يا گذشته‌اش چه بوده و آينده‌اش چيست. به نظرم همه را با يك

چشم مهربان و با يك نگاه آرماني توأم با حسن نيت نگاه مي‌كرد و از همه دعوت به

كار و همكاري مي‌كرد. اين براي من همان زمان هم نكته جالبي بود كه من

تناقص‌هايي بين او و ديگران مي‌ديدم. اين كه ديگران سعي مي‌كردند همه چيز و

همه كار را در چارچوب اداري و كاملا بوروكراسي انجام بدهند؛ ولي آقا مرتضي نه!

سعي مي‌كرد اين فضا را همان فضاي بسيجي يا شايد جبهه‌اي يا هيئتي نگه دارد و

همه را دعوت به اين فضاي كاري بكند. اين تصويري بود كه آن زمان براي من شكل

گرفت.


مي‌توان از سينما ياد گرفت


واقعيت اين بود كه چون من از اول دوران تحصيلم در دانشگاه به نحوي شاگردي

ابراهيم حاتمي‌كيا را كرده بودم. طبيعي بود من هم نگاه مثبتي به آدمي كه براي

حاتمي‌كيا يك الگو بود داشته باشم. اين امر اصلا ناخود آگاه در من شكل گرفت.

يعني انتخاب آگاهانه من نبود. من مي‌ديدم حاتمي‌كيا در هرجايي كه از آويني حرف

مي‌زند حرف‌هاي او را سمبل انديشه‌هاي ناب مي‌داند و خب، اين براي جوان

بيست، بيست و يك ساله‌اي كه تازه به دانشگاه آمده، يك ويژگي محسوب مي‌شد

يا اگر دل بستگي ايجاد نمي‌شد، لااقل به‌نحوي بين من و دنياي روحيات آقا مرتضي،

وابستگي ايجاد مي‌كرد. اين همين‌طور كم و بيش وجود داشت تا سمينار سينماي

پس از انقلاب، كه دانشكده ما آن را برگزار كرد.

آن موقع سال دوم يا سوم دانشگاه بودم آن جا يك دفعه همه چيز شكست، يعني آقا

مرتضي حرف‌هايي زد كه تا آن

 

زمان ما نشنيده بوديم. آن زمان، دوران فيلم "نار و ني " و "نقش عشق " و "هامون "

و اين فضاها بود و قهوه و چاي و سيگار و شطرنج و اين جور چيزها. ما مي‌ديديم،

فردي دارد اين‌ها را نقض مي‌كند كه به تمام مفاهيم روشن فكري، به تمام مفاهيم

مدرنيسم،به تمام مفاهيم سينماي كلاسيك آگاه است و آگاهانه دارد همه اين‌ها را

نقض مي‌كند، آن مقطع، مقطعي بود كه يادم هست دوران فيلم‌هاي پاراجانوف بود.

دوران فيلم‌هاي تاركوفسكي بود. فيلم‌هاي روشن فكري داشت به حد اعلا

مي‌رسيد كه آقا مرتضي يك مرتبه با يك شمشير از نيام بر كشيده به مقابله با اين

سينماي روشن فكري رفت.

آن زمان در مقابل اين فيلم‌ها "عروس " را مطرح كرد كه خيلي هم سروصدا كرد.

عده‌اي مفصل به او به خاطر اين ماجرا بي احترامي كردند؛ ولي آنجا من احساس

كردم كه سيد‌مرتضي آويني در عرصه سينما فهيم است. ما در عرصه سينما

آدم‌هاي تجربي‌اي داريم كه به ابزار سينما مسلط‌اند. نسبت به مفاهيم سينما

آدم‌هاي زيبايي شناس داريم. اين كه بيايند سينما را از منظر اسلام تحليل بكنند

نداشتيم، من اين نظر را دارم كه آقا مرتضي شايد تنها كسي بود كه به‌صورت جدي

وارد عرصه سينما شد -حال چه در وجه مستند و چه در وجه داستاني- و از خودش

نظري در رابطه با سينما و مردم به جا گذاشت، دريچه‌اي را باز كرد كه براي ما كه

دوران دانشجويي و تجربه هاي خودمان را مي‌گذرانديم، افق جديدي باز كرد: اينكه

مي‌توان سينما را از اين منظر نگاه كرد و به قول آقاي آويني فيلم "عروس " مي‌تواند

فيلمي باشد كه در منظر بيننده جاي مناسبي داشته باشد؛ در عين حالي كه

نقدهاي بسيار زيادي هم روي آن شد. البته غير از عروس، فيلم مهاجر هم خيلي

مورد تأكيد ايشان بود. روي فيلم نياز هم خيلي تأكيد داشت. فيلم پوراحمد- مجموعه

قصه‌هاي مجيد- هم. ولي واقعيت اين است كه بزرگ‌ترين چيزي كه به نظرمن براي

من به ارمغان گذاشت، اين بود كه واقعا افق جديدي را برايم باز كرد؛ اينكه مي توان

از اين سينما خيلي چيزها ياد گرفت.


+ نوشته شده در  شنبه یکم مرداد ۱۳۹۰ساعت 19:5  توسط نظري  | 

سخنان رهبر معظم انقلاب در دیدار با خانواده ی شهید سید مرتضی آوینی

در تاریخ ۲/۲/۱۳۷۲

نباید بگذارید کارهای ایشان زمین بماند...

خداوند ان شاالله این شهید را با پیغمبر محشور کند. من حقیقتا نمی دانم چطور می شود انسان

احساساتش را در یک چنین مواقعی بیان و تعبیر کند؟ چون در دل انسان یک جور احساس

نیست. در حادثه ی شهادتی مثل شهادت این شهید عزیز چندین احساس با هم هست. یکی

احساس غم و تاسف است از نداشتن کسی مثل سید مرتضی آوینی. اما چندین احساس

دیگرهم با این همراه است که تفکیک آنها از همدیگر و باز شناسی هریک و بیان کردن آنها

کار بسیار مشکلی است.

 

به هر حال امیدواریم که خداوند متعال خودش به بازماندگانش به شما پدرشان، مادرشان،

خانمشان، فرزندانشان. همه ی کسانشان به شما که بیشترین غم . سنگین ترین غصه را دارید

تسلی ببخشد. چون جز با تسلی الهی دلی که چنین گوهری را از خودش جدا می بیند واقعا

آرامش پیدا نمی کند. فقط خدای متعال باید تسلی بدهد و می دهد.

 

من با خانواده های شهدا زیاد نشست و برخاست کرده ام و می کنم. و از شرایط روحی آنان

آگاهم. گاهی فقدان یک عزیز مصیبتی است که اگر مرگ او شهادت نبود تا ابد قابل تسلی

نبود. اما خدای متعال در شهادت سری قرار داده که هم زخم است و هم مرهم و یک حالت

تسلی و روشنایی به بازماندگان می دهد.

 

من خانواده ی شهیدی را دیدم که فقط همان یک پسر را داشتند و خدای متعال آن پسر را از

آنان گرفته بود.(البته از این قبیل زیاد دیده ام. این یک نمونه اش(.

 

وقتی انسان عکس آن جوان را هنگامی که با پدرش خداحافظی می کردکه به جبهه برود می

دید با خودش فکر می کرد که اگر این جوان کشته شود پدر و مادرش تا ابد خون خواهند

گریست.

 

یعنی منظره این را نشان می داد. بستگی آن پدر و مادر به آن جوان از این منظره کاملاً

مشخص بود (من آن عکس را دارم. آن را بعداً برای من آوردند. من هم آن عکس را قاب

شده نگه داشته ام. این عکس حال مخصوصی دارد.)

 

اما خدای متعال به آن پدر و مادر آرامش و تسلایی بخشیده بود که خود پدرش به من گفت:

«من فکر می کردم اگر این بچه کشته شود من خواهم مرد.» (یعنی همان احساسی را که من

از مشاهده ی آن عکس داشتم ایشان با اظهاراتش تایید می کرد.)

 

می گفت: "ولی خدای متعال دل ما را آرام کرد."

 

در این مورد هم همین است. یعنی وقتی شما می دانید که فرزندتان در پیشگاه خدای متعال در

درجات عالی دارد پرواز می کند یعنی آن چیزی که همه ی عرفا و اهل سلوک و آن

سرگشته های وادی های عشق و شور معنوی وعرفانی یک عمر به دنبالش گشته اند و دویده

اند او با این فداکاری و این شهادت به دست آورده و رضوان و قرب الهی را درک کرده

است خوشحال می شوید که فرزندتان به اینجا رسیده است.

امیدواریم که خداوند متعال درجات او را عالی کند. من با فرزند شما نشست و برخاست

زیادی نداشتم. شاید سه جلسه که در آن سه جلسه هم ایشان هیچ صحبتی نکرده بود. من با

ایشان خیلی کم هم صحبت شدم. منتها آن گفتارهای تلویزیونی را از سالها پیش می شنیدم و

به آن ها علاقه داشتم. هر چند نمی دانستم که ایشان آنها را اجرا می کند. لکن در ایشان

همواره نوری مشاهده می کردم. ایشان دو- سه مرتبه آمد اینجا و روبه روی من نشست. من

یک نور و یک صفا و یک حالت روحانی در ایشان حس می کردم و همین جور هم بود.

همین ها هم موجب می شود که انسان بتواند به این درجه ی رفیع شهادت برسد.

 

خداوند ان شاء الله دلهای داغدیده و غمگین شما را خودش تسلی بدهد. اگر ما به حوزه ی آن

شهادت و شهید و خانواده ی شهید نزدیک می شویم برای خاطر خودمان است. بنده خودم

احساس احتیاج می کنم. برای ما افتخار است که هر چه می توانیم به این حوزه ی شهادت و

این شهید خودمان را نزدیک بکنیم.

 

چند روز پیش توفیق زیارت مقبره ی این شهید را پیدا کردیم. پنج شنبه ی گذشته رفتیم آنجا و

قبر مطهر ایشان و آن همرزم و همراهشان –شهید یزدان پرست- را زیارت کردیم. ان شاءالله

که خداوند درجاتشان را عالی کند و روز به روز برکات آن وجود با برکت را بیشتر کند.

کارهایی که ایشان داشتند ان شاءالله نباید زمین بماند. ان شاالله برای روایت فتح یک فکر

درست و حسابی شده است که ادامه پیدا کند.

 

نباید بگذارند که کارهای ایشان زمین بماند. این کارها، کارهای با ارزشی بود. ایشان معلوم

می شود ظرفیت خیلی بالایی داشتند که این قدر کار و این همه را به خوبی انجام می دادند.

مخصوصا این روایت فتح چیز خیلی مهمی است. شب هایی که پخش می شد من گوش می

کردم. ظاهرا سه- چهار برنامه هم بیشتر اجرا نشد.

 

حالا یک مسئله این است که آن کاری را که ایشان کرده اند و حاضر و آماده است چگونه از

آن بهره برداری بشود. یک مسئله هم این است که کار ادامه پیدا کند. آن روز که ما از این

آقایان خواهش می کردیم و من اصرار می کردم که این روایت فتح ادامه پیدا کند درست

نمی دانستم چگونه ادامه پیدا کند. بعد که برنامه ها اجرا شد دیدیم همین است. یعنی زنده

کردن ارزش های دفاع مقدس در خاطرها. آن خاطره ها را یکی یکی از زبان ها بیرون

کشیدن. و آنها را به تصویر کشیدن و آن فضای جنگ را بازآفرینی کردن. این کاری بود که

ایشان داشت می کرد. و هر چه هم پیش می رفت بهتر می شد. یعنی پخته تر می شد. چون

کار نشده ای بود. غیر از این بود که بروند در میدان جنگ و با رزمنده حرف بزنند. آن کار

خیلی آسان تر بود. این کار هنری تر و دشوارتر و محتاج تلاش فکری و هنری بیشتری بود.

اول ایشان شروع کرد و بعد کم کم بهتر و پخته تر شد. من حدس می زنم اگر ایشان زنده

می ماند و ادامه می داد این کار خیلی اوج پیدا می کرد. حالا هم باید این برنامه دنبال شود.

تازه در همین میدان هم منحصر نیست. یعنی بازآفرینی آن فضا از راه خاطره ها یکی از

کارهاست. در باب جنگ و ادامه ی روایت فتح کارهای دیگری هم شاید بشود انجام داد.

حیف است که این کار تعطیل شود. من خیلی خوشحال شدم از این که زیارتتان کردم.

 

 

 

 

+ نوشته شده در  شنبه یکم مرداد ۱۳۹۰ساعت 18:49  توسط نظري  | 

زندگینامه شهید سید مرتضی آوینی از زبان خودش

 

من بچه شاه عبدالعظیم هستم و درخانه‌ای به دنیا آمده و بزرگ شده‌ام كه درهر سوراخش كه سر

می‌كردی به یك خانواده دیگر نیز برمی‌خوردی.

اینجانب - اكنون چهل و شش سال تمام دارم. درست سی و چهار سال پیش یعنی، درسال ۱۳۳۶

شمسی مطابق با 1956 میلادی در كلاس ششم ابتدائی نظام قدیم مشغول درس خواندن بودم. در

آن سال انگلیس و فرانسه به كمك اسرائیل شتافته و به مصر حمله كردند و  بنده هم به عنوان یك

پسر بچه ۱۲-۱۳ ساله تحت تأثیر تبلیغات آن روز كشورهای عربی یك روزی روی تخته سیاه

نوشتم: خلیج عقبه از آن ملت عرب است. وقتی زنگ كلاس را زدند و همه ما بچه‌ها سر

جایمان نشستیم اتفاقاً آقای مدیرمان آمد تا سری هم به كلاس ما بزند. وقتی این جمله را روی

تخته سیاه دید پرسید:« این را كه نوشته؟» صدا از كسی درنیامد من هم ساكت ، اما با حالتی

پریشان سر جایم نشسته بودم.

 

ناگهان یكی از بچه‌ها بلند شد و گفت:« آقا اجازه؟ آقا، بگیم؟ این جمله را فلانی نوشته و اسم مرا

به آقای مدیر گفت. آقای مدیر هم كلی سر و صدا كرد و خلاصه اینكه: «چرا وارد معقولات

شدی؟» و در آخر گفت:« بیا دم در دفتر تا پرونده‌ات را بزنم زیر بغلت و بفرستمت خانه.»

البته وساطت یكی از معلمین، كار را درست كرد و من فهمیدم كه نباید وارد معقولات شد.

 

بعدها هم كه در عالم نوجوانی و جوانی، گهگاه حرفهای گنده گنده و سؤالات قلمبه سلمبه

می‌كردیم معمولاً‌ به زبان‌های مختلف حالیمان می كردند كه وارد معقولات نباید بشویم. مثلاً‌ یادم

است كه در حدود سال‌های۴۵-۵۰ با یكی از دوستان به منزل یك نقاش‌كه همه‌اش از انار نقاشی

می‌كشید، رفتیم. می‌گفتند از مریدهای عنقا است و درویش است. وقتی درباره عنقا و نقش انار

سؤال می‌كردیم با یك حالت خاصی  به ما می‌فهماند كه به این زودی و راحتی نمی‌شود وارد

معقولات شد. تصور نكنید كه من با زندگی به سبك و سیاق متظاهران به روشنفكری نا آشنا

هستم، خیر من از یک راه طی شده با شما حرف میزنم .من هم سالهای سال در یكی از

دانشكده‌های هنری درس خوانده‌ام، به شبهای شعر و گالری های نقاشی رفته ام.موسیقی

کلاسیک گوش داده ام. ساعتها از وقتم را به مباحثات بیهوده درباره چیزهایی كه نمی‌دانستم

گذرانده‌ام. من هم سال‌ها با جلوه فروشی و تظاهر به دانایی بسیار زیسته‌ام. ریش پروفسوری و

سبیل نیچه‌ای گذاشته‌ام و كتاب «انسان تك ساختی» هربرت ماركوز را -بی‌آنكه آن زمان خوانده

باشم‌اش- طوری دست گرفته‌ام كه دیگران جلد آن را ببینند و پیش خودشان بگویند:«عجب فلانی

چه كتاب هایی می‌خواند، معلوم است كه خیلی می‌فهمد.»... اما بعد خوشبختانه زندگی مرا به

راهی كشانده است كه ناچارشده‌ام رودربایستی را نخست با خودم و سپس با دیگران كنار

بگذارم و عمیقاً بپذیرم كه«تظاهر به دانایی» هرگز جایگزین «دانایی» نمی‌شود، و حتی از این

بالاتر دانایی نیز با «تحصیل فلسفه» حاصل نمی‌آید. باید در جست و جوی حقیقت بود و این  

متاعی است كه هركس براستی طالبش باشد، آن را خواهد یافت، و در نزد خویش نیز خواهد

یافت.

 

و حالا از یك راه طی شده با شما حرف می‌زنم. دارای فوق لیسانس معماری از دانشكده

هنرهای زیبای دانشگاه تهران هستم. اما كاری را كه اكنون انجام می دهم نباید با تحصیلاتم

مربوط دانست. حقیر هرچه آموخته‌ام از خارج دانشگاه است. بنده با یقین كامل می‌گویم كه

تخصص حقیقی درسایه تعهد اسلامی به دست می‌آید و لاغیر. قبل از انقلاب بنده فیلم

نمی‌ساخته‌ام اگر چه با سینما آشنایی داشتم. اشتغال اساسی حقیر قبل از انقلاب در ادبیات بوده

است. اگر چه چیزی – اعم از کتاب یا مقاله – به چاپ نرسانده‌ام. با شروع انقلاب حقیر تمام

نوشته‌های خویش را اعم از تراوشات فلسفی، داستان‌های كوتاه، اشعار و .... در چند گونی

ریختم و سوزاندم و تصمیم گرفتم كه دیگر چیزی كه «حدیث نفس» باشد ننویسم و دیگر از

خودم سخنی به میان نیاوردم. هنر امروز متأسفانه حدیث نفس است و هنرمندان گرفتار

خودشان هستند. به فرموده خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی«رحمه‌الله علیه»

 

تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز

 

سعی كردم كه خودم را از میان بردارم تا هرچه هست خدا باشد و خدا را شكر بر این تصمیم

وفادار مانده‌ام. البته آنچه كه انسان می نویسد همیشه تراوشات درونی خود او است- همه هنرها

 اینچنین‌اند كسی هم كه فیلم می‌سازد اثر تراوشات درونی خود  اوست- اما اگر انسان  خود را

در خدا فانی كند آنگاه این خداست كه در آثار ما جلوه‌گر می‌شود. حقیر اینچنین ادعائی ندارم اما

سعی‌ام بر این بوده است.

 

با شروع كار جهاد سازندگی در سال ۵۸ به روستاها رفتیم كه برای خدا بیل بزنیم. بعدها

ضرورت‌های موجود رفته رفته ما را به فیلمسازی برای جهاد سازندگی كشاند. در سال ۵۹ به

عنوان نمایندگان جهاد سازندگی به تلویزیون آمدیم و در گروه جهاد سازندگی كه پیش از ما

بوسیله كاركنان خود سازمان صدا وسیما تأسیس شده بود،  مشغول به كار شدیم. یكی از دوستان

ما در آن زمان «حسین هاشمی» بود كه فوق لیسانس سینما داشت و همان روزها از كانادا آمده

بود. او نیز به همراه ما به روستاها آمده بود تا بیل بزند. تقدیر این بود كه بیل را كنار بگذاریم و

دوربین برداریم. بعدها «حسین هاشمی» با آغاز تجاوزات مرزی رژیم بعث به جبهه رفت و در

روز اول جنگ در قصر شیرین اسیر شد – به همراه یکی از برادران جهاد بنام «محمد رضا

صراطی» – ما با چند تن از برادران دیگر، كار را تا امروز ادامه دادیم. حقیر هیچ كاری را

مستقلا˝ انجام نداده‌ام كه بتوانم نام ببرم. در همه فیلمهایی كه در گروه جهاد سازندگی ساخته شده

است سهم كوچكی نیز – اگر خدا قبول كند – به این حقیر می‌رسد و اگر خدا قبول نكند كه هیچ.

به هر تقدیر، من فعالیت تجاری نداشته‌ام. آرشیتكت هستم! از سال ۵۸ و ۵۹ تاكنون بیش از

یكصد فیلم ساخته ام كه بعضی عناوین آنها را ذكر می كنم: مجموعه«خان گزیده‌ها»، مجموعه

«شش روز در تركمن صحرا»، «فتح خون»، مجموعه«حقیقت»، «گمگشتگان دیار فراموشی

(بشاگرد)»، مجموعه «روایت فتح» - نزدیك به هفتاد قسمت- و در چهارده قسمت اول از

مجموعه «سراب» نیز مشاور هنری و سرپرست مونتاژ بوده‌ام. یك ترم نیز در دانشكده سینما

تدریس كرده‌ام كه چون مفاد مورد نظر من برای تدریس با طرح درس‌های دانشگاه همخوانی

نداشت از ادامه تدریس در دانشگاه صرف نظر كردم. مجموعه مباحثی را كه برای تدریس

فراهم كرده بودم با بسط و شرح و تفسیر بیشتر در كتابی به نام «آینه جادو» - بالخصوص در

مقاله‌ای با عنوان تأملاتی درباره‌ سینما كه نخستین بار در فصلنامه سینمایی فارابی به چاپ رسید

– در انتشارات برگ به چاپ رسانده‌ام.

 

+ نوشته شده در  شنبه یکم مرداد ۱۳۹۰ساعت 18:32  توسط نظري  |